نیکان گلم امروز یکساله میشی...
یکساله که شمع محفل زندگی ما به برکت وجود نازنین تو روشنه
یکساله که خونه ما پر شده از طنین دلنواز صدای زیبای تو
یکساله که ابر و باد و مه خورشید و فلک در نظرمن باشکوه ترند
یکساله که دست سخاوت الهی با تمام قوی بر خانه ما پرتو افکنده
یکساله که وجودنازنین تو باعث خیر و برکت این خونه شده
یکساله که روز و شبم وقف زیبا ترین هدیه خداوندی شده
.... دیکه یه مادر از زندگی چی میخواد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بزار واست یه خاطره تعریف کنم ...دقیقا یکسال پیش در چنین روزی...
نیکان گلم امروز یکساله میشی...
یکساله که شمع محفل زندگی ما به برکت وجود نازنین تو روشنه
یکساله که خونه ما پر شده از طنین دلنواز صدای زیبای تو
یکساله که ابر و باد و مه خورشید و فلک در نظرمن باشکوه ترند
یکساله که دست سخاوت الهی با تمام قوی بر خانه ما پرتو افکنده
یکساله که وجودنازنین تو باعث خیر و برکت این خونه شده
یکساله که روز و شبم وقف زیبا ترین هدیه خداوندی شده
.... دیکه یه مادر از زندگی چی میخواد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بزار واست یه خاطره تعریف کنم ...دقیقا یکسال پیش در چنین روزی...ساعت 9 صبح من و بابایی همراه دوتا مامان بزرگا و دوتا بابا بزرگا و خاله مهناز رفتیم بیمارستان سعدی مراحل اداری پذیرش تا ساعت 11 صبح طول گشید و دکتری که قرار بود تو را از شکم من بیرون بیاره تا ساعت 12 نیومد...
واما ...توی این 3- 4 ساعت بر من چه گذشت خدا میدونه و من...از یه طرف شوق درآغوش کشیدن تو تمام وجودمو گرفته بود تا حدی که احساس میکردم دیگه توی پوست خودم نمی گنجم....و از طرفی ترس....یه ترس عجیب غریب ...ترسی که تا اون روز تجربه اش نکرده بودم....ترس از مسئولیت..ترس از اینکه آیا میتونم از عهده این امانت الهی بر بیام؟!!!
ترس از اینکه چگونه مادری خواهم بود؟!!
ترس از اینکه چگونه فرزندی قراره به جامعه تحویل بدم؟!
شاید واسه این ترسا کمی زود بود...ولی بهر حال توی وجودم رخنه کرده بود
اما چیزی که تحمل تمام شرایط فیزیکی و روانی را برام آسون میکرد ...وجود تو بود واینکه تا چند لحظه دیگه قراره در آغوشم باشی
بالاخره وارد بخش شدیم و توی یه اتاق با دو همراه (دوتا مامان بزرگا) مستقر شدیم ...که البته بابایی یه جورایی سبیل تمام پرسنل مربوطه را چرب کرده بود بنابراین خودش هم اومد توی اتاق و چند تا عکس گرفتیم
نمیدونی از گرسنگی و ضعف داشتم میمردم ...تا اینکه بالا خره لحظه موعود رسید و منو صدا زدند ...وای حالا دیگه تمام اون ترسا جاشو با ترس از بیهوش شدن و جراحی عوض کرده بود...بطوریکه گفتم ...(خدایا این آخرین باره که میام اینجا)...زمانی که پرستار بخش داشت سرم بهم وصل میکرد صدای ملکوتی اذان بلند شد و همون موقع بود که به اون آرامشی رسیدم که میباید میرسیدم و خوشبختانه زودتر از اونی که فکرشو میکردم بیهوش شدم ...ساعت 12:45 دقیقه ظهر یعنی دقیقا چند دقیقه بعد از اذان دنیا اومدی
موقع بهوش اومدن درد عجیبی داشتم و از سرما تمام استخونای تنم درد گرفته بود ...و فکر کنم تمام ریکاوری پر شده بود از صدای فریاد من که میگفتم سسسسسسسسسسسررررررررررررد....ددددددددددددددددددددددرررررررررررررررد...سرد ...درد
تا اینکه بالاخره پرسنل بخش بدادم رسیدندو منو به اتاق خودم یعنی اونجایی که تو بقیه منتظرم بودید رسوندند
ومن تقریبا آخرین عضو خانواده بودم که روی ماهتو دیدم
عزیزم نمیدونی چه لحظه باشکوهی بود لحظه در آغوش کشیدن تو ...و با اینکه کاملا بهوش نبودم...ودر یه حالتی شبیه خواب و رویا بسر میبردم لذت این لحظه را فراموش نمیکنم...واز اون باشکوه تر لحظه ای بود که برای اولین بار تو به سینه ام میک زدی و اولین جرعه وجودی منو نوشیدی...
دیگه اشکام اجازه نوشتن بهم نمیدن......
امروز تولد توئه تولد تو نازنینم و قراره منو وتو بابا فرزاد یه جشن تولد کوچولو سه نفری داشته باشیم و روز جمعه هم با حضور خاله ها و مامان بزرگا و بابا بزرگا یه جشن دسته جمعی بمناسبت تولد تو وتولد من داشته باشیم ...
از خاله های مهربون نیکان تشکر میکنم که با یادگاریهای زیبا شون وبلاگ نیکان عزیزمو پر از عطر گل یاس کردند
واسه خاله شهره هم دعا میکنم که کار ش هرچه زود تر درست بشه ...هرچند که بارفتنش دلم میگیره...آخه بهترین دوستم از پیشم میره...ولی خوشی تو خوشی منم هست شهره جون...هر کجا که هستی موفق باشی ...جای مارو هم خالی کن
ااا بجای این حرفها ببردندونهاشو مسواک بزن الان خراب می شه
تا توانی زندگی داری یادش بده
یادش بده دنیا بیرحم
و باید زحمت بکشه
و الا فردا میگه من ۳ تا زن می خواهم
اگه براش نگیرید با اردنگی ازتون پذیرایی می کنه اییییییییی
همیشه اکثر وقتها که شبها میام وبلاگم و چک کنم وبلاگ نیکان رو توی لیست وبلاگ های به روز شده می بینم و میام یه سری اینجا می زنم و راجع به این گل پسر می خونم و زنده می شم انگار ، ولی هیچوقت بهونه واسه نظر دادن نداشتم و فکر می کنم تولدش بهونه خوبی شد، خدا حفظش کنه..تولدت مبارک نیکان
ان شاالله نیکان عزیز زیر سایه پدر و مادر مهربونش سالهای سال سلامت زندگی کنه
دست مامان گلش هم درد نکنه با خاطره قشنگش
نیکان عزیزم تولدت مبارک
ایشالاه هزاران سال زیر سایه مامانی و بابایی سالم و شاد زندگی کنی و مطمئن باش همه چیز در نگاه ما تفسیر می شود.
نیییییییکان قشنگممممم
تولدت هزار بار مبارکککککککککککککککک
سلام وای عزیزم تولدت مبتارک خاله جونم ....هزارتا بوس بوس بوس.................... پس عکسات کو؟ نیکی جون خوبی؟ عکساتون کو پس؟
سلام عزیزم
چه قدر پیش بینی شده و مرتب نیکان بدنیا اومده
اگه مثل طبیعی می بود ...
باور می کنی خاطره زایمان رو گذاشته بودم ولی وقتی چشمم به عنوان پستش میوفتاد مو به تنم سیخ می شد. واسه همین گذاشتمش توی یادداشتهای چرک نویسم.
منم متوجه شباهتشون شدم. تولد نیکان گلمون مبارک.
امیدوارم به شادی و آرامش شاهد بزرگ شدنش باشی.
دوستتون دارم.
(راستی بنا به دلایلی هیچ لینکی توی وبلاگ رهام نذاشتم شاید یه روز دلیلشو واست گفتم)
<a href="http://www.sweetim.com/s.asp?im=gen&lpver=3&ref=11" target="_blank"><img src="http://cdn.content.sweetim.com/sim/cpie/emoticons/0002041D.gif" border="0" title="Click to get more." ></a>
نیکان عزیزم
تولدت مبارک گل گلی
میبوسمت هزار بار
زهره جون ایشالا همیشه سایه تو و آقا فرزاد روی سر پسر گلتون باشه و در کنار هم خوش و خرم باشید.
سلام برسون
بوووووووووس بوووووووووس
نیکان جونم تولدت مبارککککککککککککک.زهره جون تولد شما هم پیشاپیش مبارک.انشااله هر روزتون شادتر از دیروز باشه و سالها در کنار هم شاد و سلامت باشین.بوسسسسسس واسه نیکان یکساله گل و مامانش.
قربون نیکان گلم برم .نیکان عزیزم تولد یک سالگیت مبارک . امیدوارم 1000 ساله بشی و سایه پدر و مادر مهربونت همیشه بالای سرت باشه و با پسر من هم دوستان خوبی باشین ولی مدرسه رو به آتیش نکشین بلا سوخته ها. هزارتا بوس آبدار و گنده برای گل پسر زهره جون .
زهره جون خسته نباشی امیدوارم این روز عزیز برات پر از خیر و برکت باشه چقدر خاطره تولد نیکان پر از لطف و زیبایی بود . ماچ مالیش کن . بوسسسسسسسسس
مبارکه عزیزم
اینا عکس خودته؟؟؟؟
نیکان جون تولدت هزار تا مبارک باشه .
نیکان جون تولدت هزار تا مبارک
تقدیم به نیکان کوچولو
http://mamy.blogfa.com/post-123.aspx
نیکی جون ببخش اگه دیر اومدم و با تاخیر دارم تولد خودت و نیکان رو تبریک میگم عزیزم اما بدونید خیلی دوستون دارم و برای تو هدیه با شکوه خداوندیت آرزوی سربلندی و سعادت و سلامت ازخداوند یکتا دارم .
نیکی جونم تولدت مبارک دوست گل و فهمیده من .
نیکان خاله جون تولد تو هم مبارک باشه عزیزم ایشالاه که مامان و بابا شادی و پیروزیت رو ببینن عزیز دلم .
سلام خاله تولدت مبارک عزیز خوشکلم . عکسای روز جمعه رو یادتون نره بزارینااااااا نیکی جان امیدوارم باعث سربلندیت بشه و تو جامعه فرد مفیدی بشه. از طرف منو بابایی ببوسینش .
نیکی جونی و نیکان گلم عسلم اب نباتم تولدتون مبارک
خاله ماری رو ببخش که دیر اومد اخه یه کمی ملیض بود
می دونم حسابی بهتون خوش گذشته
همیشه خوش باشین و خنده روی لباتون
ان شاالله نیکان عزیز زیر سایه پدر و مادر مهربونش سالهای سال سلامت زندگی کنه
سلام
وبلاگ خیلی خیلی جالبی دارین .دزر ضمن خاطره شنیدنی بود .
هیچوقت بهونه واسه نظر دادن نداشتم و فکر می کنم تولدش بهونه خوبی شد، خدا حفظش کنه..تولدت مبارک نیکان
سلام
خیلی اتفاقی به این وبلاگ رسیدم .و از ذوق و سلیقه شما در راه اندازی این وبلاگ مسرور شدم .برای شما و نیکان عزیز ارزوی سر بلندی دارم .
موفق باشید
سلام
حالا دیگه عادت کردم .هفته ای یک بار سر بزنم . و شیرین کاری های این گل پسر رو بخونم .
موفق باشید
سلام
خیلی ایده خوبی برای ایجاد این وبلاگ انتخاب کردید .من هم به فکر رفتم همچین کاری رو انجام بدم .البته با استفاده از تجربیات شما.
سلام
وبلاگ خیلی با سلیقه ای دارید .حتی این که از زبان نیکان هم مطاب می نویسید .خیلی مبتکرانس .
موفق باشید