امروز با مامان و بابایی رفتیم عکاسی و اولین عکس پرسنلی عمرمونو گِلفتیم....نمیدونم این بابایی چرا اینقدر شلکک در میاورد!!!!!!!!!!!!!!!!
قیافه بابایی از بسکه خنده دار شده بود بالاخره خندیدیم.......
سلام
تازگیا یاد گرفتیم بگیم مامان – با با – دَدَ- بَ بَ و پوففففففففففففففففففففففففف. ولی بیشتر بابا میگوییم بعدشم دَ دَ
مو میکنیم-گاز میگیریم-جیغ میکشیم-کاغذ جر میدیم-وقتی چهار دست و پا مارو میزارندمیتونیم تعادل خودمونوحفظ کنیم.میتونیم با کمک مامان بابا راه بریم.دیگه هم از کریر خوشمون نمیاد.
فرنی میخوریم-حریره میخوریم-سوپ میخوریم،ازهمه بیشترم سوپ دوست داریم.
دوروزه که مامان واسه ما پرستار گرفته ، ما هم بیکار نمانده ایم و غر زدن وبه مامان چسبیدنو دوبرابر کردیم تا مامانمون یادش نره کی مارو زاییده.
اسم پرستارمان خاله میتراست که دانشجو هم هست اما بیشتر پرستار مامانه تا پرستار من.هییییییییییییییییی
شبا تا ساعت دوازده ویک نمیخوابیم، همش گریه میکنیم تا اشک مامان وبابا رو در بیاریم .باید توی بغل مامانی خوابمون ببره
تازه وقتی که میخوابیم هی هی بلند میشیم چشمانمان را باز میکنیم و زیر چشمی مامانو نظاره میکنیم بعدشم واسه اینکه مامانی از دستمون در نره ، دست مبارکو میزاریم روی مامان تا نتونه تکون بخوره.. ..روزاهم وقتی میخوابیم همینجوری عمل میکنیم.خلاصه مامان تمام وقت مال خودمونه.
راستی عید مبعث همه مبارک
...................پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
....
برای دیدن ادامه به ادامه مطلب برو
ادامه مطلب ...