-
نیکان در جریان یکسال
یکشنبه 20 دیماه سال 1388 07:42
-
Merry Chrismas
سهشنبه 15 دیماه سال 1388 04:53
-
۱۱ ماهگی
جمعه 4 دیماه سال 1388 04:18
در این واپسین روزهای زیر یکسالگی .... لطفا به ادامه مطلب بروید... در این واپسین روزهای زیر یکسالگی ....باید بگم...۸ تا دندان درآورده ایم...هنوز تنبلی میکنیم و چهار دست وپا راه میرویم....میریزیم..میپاشیم..میشکنانیم..به هیچ کسی هم ربطی نداره...اگه هم کسی بخواد جلومونو بگیره هی هِی سرش داد میزنیم اینطوری :اَاَههههه...عکس...
-
بارون
سهشنبه 17 آذرماه سال 1388 09:19
دیروز آسمون خونمون خیس بود ....همینطوری از آسمون مث موقعی که میریم حموم آب میومد...مامانی بهم گفت پسرم این بارونه ...آخر شب با مامان و بابایی و فامیلامون که اِمسشون خاله عاطفه و عمو محمد بود رفتیم جه جایی که امسش پل خواجو بود و زیر بارون قدم زدیم ...این اولین پیاده روی ما زیر بارون بود که توی آغوش مامان و بابا انجام...
-
تولد مامان بزرگ مبارگ
سهشنبه 3 آذرماه سال 1388 18:04
تولد مامان بزرگ مبارگ ... مامان بزرگ مهربون تولدت مبارک... تولد مامان بزرگ مبارگ مامان بزرگ مهربون تولدت مبارک مامانی آی مامانی جون تولدت مبارک میگی منم آروم جون....تولدت مبارک الهی که صد ساله شی...تولدت مبارک صد سال کمه...صدو سی ساله شی..... تولدت مبارک
-
نیکان ۱۰ ماهه شد
شنبه 23 آبانماه سال 1388 04:00
پسر عزیز تر از جونم بالاخره ده ماهه شدی و من ده ماه تمامه که احساس قشگ مادری را با تمام وجود حس میکنم .... پسر عزیز تر از جونم بالاخره ده ماهه شدی و من ده ماه تمامه که احساس قشگ مادری را با تمام وجود حس میکنم .نیکانم تو بزرگترین و باشکوه ترین هدیه ای بودی که در تمام سالهای عمرم از خداوند گرفتم.چطوری بگم......تو توی...
-
اینم عکسهای آتلیه
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 00:44
لطفا بقیه عکسامو توی ادامه مطلب ببینید....
-
آبنبات
جمعه 8 آبانماه سال 1388 23:34
خاله های مهلبون و دوست جونای شیرین زبون سلام تازگیا بقدری شیرین و خواستنی شده ایم که همه دلشون میخواد بجای آب نبات ما را تناول بفرماییند.. خاله های مهلبون و دوست جونای شیرین زبون سلام تازگیا بقدری شیرین و خواستنی شده ایم که همه دلشون میخواد بجای آب نبات ما را تناول بفرماییند.. واز اونجایی که ما از این کار بشدت میترسیم...
-
سرما خوردگی
شنبه 18 مهرماه سال 1388 16:31
سرما میخوریمممممممممممممممممم.....
-
۴تا مروارید+تولد خاله مهسا
شنبه 4 مهرماه سال 1388 16:21
چهار تا.......... چهار تا.................. چهارتا......................... چهار تا مروارید درخشان توی دهن نیکان نمایان شد................................... راستی امروز یه خبر خیلی خوبی دارممممممممممم امررررررررررررررررررررروووووووووووز تولدددددددددددددددددددددددددددد خاله مهسا جونمه خاله مهسا جون خیلی دوستت دارم...
-
سپیده...اولین عروس خانومی که دیدم
جمعه 3 مهرماه سال 1388 00:47
ادامه داره.......... امروز با مامان ومامان بزرگ وبابا بزرگ رفتیم یه جایی که همه داشتند میرصقیدن یه خانم خیلی خیلی خوشگلی هم اونجا بود که همه بهش میگفتند عروس خانم اسم عروس خانم سپیده بود... راستی این اولین باری بود که رفتم عروسی آخرش هم خوابم گرفت..هی هی گریه کردم تا بابا بزرگ توی بغل خودش واسم اونقد لالایی خوند که...
-
چهار دست وپا!!!!!!!!!!!!!!!!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 01:59
اَندر احوالات ما...... به تازگی توانسته بودَندیم چهار دست وپا راه برویم .... ولی از آنجایی که خیلی خیلی تنبل تشریف میداریم..همین که دو قدم بر میداریم دست وپای مبارک خسته میشه و گریه کنان دست تمنا بسوی مامان بابا دراز میکنیم... ((وقتی که روروئک با آن سرعت ما فوق نورش در اختیار ماست...مارا چه حاجت به چهار دست...
-
سومین دندون
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1388 01:00
بالا خره سه دوندونه شدیممممممممممممممممممممممم مامان میگه سه مروارید تا چند روز دیگه چهارمیشم میاد سومین دندون من دندون سمت چپ بالاست..........
-
تولد 8 ماهگی
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 01:16
امروز ماهگرد 8 ماهگی آقا پسر دسته گلمه ادامه داره.............. امروز ماهگرد 8 ماهگی آقا پسر دسته گلمه نیکان تا این لحظه مهارتهای زیادی یاد گرفته مثلا: بدن کمک میشینه حالت نشسته میتونه بچرخه عقب عقب میخزه خودشو به حالت چهار دست و پا نگه میداره ولی بعد از چند ثانیه میخوره زمین کلمات...
-
دنده عقب
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1388 18:27
بالاخره دنده عقبو یاد گِلِفتیم...... ادامه داره.......... بالاخره دنده عقبو یاد گِلِفتیم...... اشتباه نکنید دنده عقب ماشینو نمیگم... منظورم اینه که بالاخره یاد گلفتم بخزم...البته دنده عقب ...این مامانی هِی هِی میگه پسرم باید بزنی دنده یک ...این دنده عقبه...مگه خرچنگ شدی که عقب عقب میری!!!!!!!!!!!!!!!!!
-
اولین سفر
جمعه 13 شهریورماه سال 1388 11:51
بالا خره اولین سفر زندگیمونو تَرجُبه کردیم ...................... به دلیل بالا بودن حجم عکس...برای دیدن باقی عکسام لطفا به ادامه مطلب بروید بالا خره اولین سفر زندگیمونو تَرجُبه کردیم ...................... جمعه هفته پیش همراه مامان و بابا و خاله زهرا و عمو حسین رفتیم یه جای خیلی دور که امسش شمال بود ...خلاصه یه روز...
-
چند تا عکس
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 02:40
شاخه گلی برای مامان... آب بازی میکنیممممم مهندس میشوییییییییییییم ما کوچیک شماییییییییییم اینم یه لبخند زیباااااااااا
-
این روزا
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 01:47
آقاپسرم کاراش روز به روز جالب میشه ...روز به روز خوردنی تر میشه...روزبه روز خواستنی تر میشه...روز به روز باهوش تر میشه. ادامه داره........... آقاپسرم کاراش روز به روز جالب میشه ...روز به روز خوردنی تر میشه...روزبه روز خواستنی تر میشه...روز به روز باهوش تر میشه. خودش واستون تعریف میکنه: ۱-وقتی خاله مهسا رو میبینیم با...
-
باغ بهادران
شنبه 24 مردادماه سال 1388 16:08
عمومحسن پسر عمه بابا در حال فلوت زدن ادامه داره....... . امروز مامان بزرگ بابایی یه مهمونی توی باغ بهادران داده بود همه را هم دعوت کرده بود ...به من که خیلی خوش گذشت اصلانم گریه نکردم خدا کنه صد و بیست ساله بشه ((خیلی منو دوست داره منم خیلی دوستش دارم)) صندلی سفارشی وسط روخدونه واسه من و مامانی عمومحسن پسر عمه بابا در...
-
تولد هفت ماهگی
پنجشنبه 22 مردادماه سال 1388 14:36
-
من ومامان ودوستاش توی هتل
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 17:01
امروزبالاخره دوستای نی نی سایتی مامانو توی هتل دیدیم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا مامان گفت قراره همشون واسم دوست بیارن.. هوراااااااااا همه دوستای مامان نی نی توی شکمشون بود بجز یکیشون که اونم قراره نینی بیاره دوستای مامان با خودش ۷ نفر بودن
-
عکاسی
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 01:36
امروز (ببخشید دیگه باید بگم دیروز)منو مامان و بابایی رفتیم عکاسی ..ما هم که از تاریکی میترسیم تا وارد آتلیه شدیم حسابی گریه کردیدیم....خلاصه بابایی ومامانی و اون آقاهه که عکس میگرفت تاتونستند دلقک بازی در آوردند ولی ما همچنان عصبانی بودیم خلاصه حسابی خودشونو به درو دیوار زدند. ....تا هٍییییییییی یه تبسمی به لب...
-
میرقصیم
شنبه 17 مردادماه سال 1388 01:34
تازگیها علاوه بر خوندن رقصیدنم یاد گلفتیم دستامونو میچرخونیم و نینای نای میکنیم..... طبق معمول مامان هی هی واسمون ذوق میکنه...نمیدونم این مامانی خسته نمیشه که اینقدر قربون ما میره؟........ راستی ...یه خبر خوب...امروز سالگرد نامزدی بابا و مامان...همینطور سالگرد جشن عقد بابا بزرگ و مامان بزرگمون بود... مامان وبابای...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 16:08
اینه .....موتور سواری میکنیم چه جججججججججورم بابایی رو میخوووووووووریم..هاهاها
-
welcom
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 12:59
-
من و دانیال
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 04:23
این آقا خوشگله ماییم بغل پسر خاله جونمون دانیال گله
-
خاله مهسا ودانیال
چهارشنبه 14 مردادماه سال 1388 01:30
امروز خاله مهسا و دانیال اومدند اینجا بعدشم خاله مهناز اومد خلاصه خیلی بهشون خوش گذشت..مگه میشه کسی مارو ببینه و بهش خوش نگذره.... اما ما تا دیدیمشان وحشت کردیم و یه عالمه جیغیدیم... بخاطر همین رفتیم تو بغل مامانی تا به این قیافه های ...عادت کلدیم دانیال موهاشو سیخ سیخ کرده بود ..خاله مهسا هم که...بهتره نگم شب که شد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 16:52
-
تیکر من
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 17:32
اینم تیکر منه
-
بیدار شدن همراه با پرتیدن از روی تخت
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 10:22
امروز صبح یه جورای عجیب غریبی از خواب بیداریدیم. نمیدونیم ...داشتیم شیر می خوردیدیما.!!!!!!!!!!! یهو مث چتر بازا از روی تخت به زمین سقوط کردیم..با اینکه بغل مامانی بودیم اینه دیگه ما زورمون زیاده و میتونیم.. بیچاله مامانی و بابایی که دیگه داشتند سکته میکردند..اما ما مث یه مرد سرمونو بالا نگه داشتیمو به روی دنیا...