نیکان...ستاره درخشان آسمان

عشق من نیکان در تاریخ ۲۱/۱۰/۸۷ساعت ۱۲:۴۵ظهربا قد ۴۸سانت و وزن۲.۷۵۰کیلودر بیمارستان سعدی اصفهان پا به عرصه گیتی گذاشت

نیکان...ستاره درخشان آسمان

عشق من نیکان در تاریخ ۲۱/۱۰/۸۷ساعت ۱۲:۴۵ظهربا قد ۴۸سانت و وزن۲.۷۵۰کیلودر بیمارستان سعدی اصفهان پا به عرصه گیتی گذاشت

۱۱ ماهگی

در این واپسین روزهای زیر یکسالگی .... 

نیکان عشق مامان 

لطفا به ادامه مطلب بروید...

 

در این واپسین روزهای زیر یکسالگی

....باید بگم...۸ تا دندان درآورده ایم...هنوز تنبلی میکنیم و چهار دست وپا راه میرویم....میریزیم..میپاشیم..میشکنانیم..به هیچ کسی هم ربطی نداره...اگه هم کسی بخواد جلومونو بگیره هی هِی سرش داد میزنیم اینطوری :اَاَههههه...عکس بابایی رو نشون میدیم و میگیم بابا تا همه بدونن ما بچه بابامونیم....وقتی میریم خونه مادر بزرگ دست به همه چیز میزنیم و میگیم :جیییییییییییییز..اُفففففففففف تا دیگه کسی جرعت نکنه به مابگه نیکان جیزززززززه...وقتی بهمون میگن دست نزن ماهم میگیم دَ..نَ.دَ (یعنی دست نزن....همین که زنگ در خونه مادر بزرگمون به صدا در میاد میگیم کیه  

واسه خودم یه پا تعمیر کار درست وحسابی شدم 

                                   مهندس نیکان در خدمت مامان 

یه روز که رفته بودیم خونه عمه مامان از یکی شنیدیم که گفت بد بخت...ماهم خوشمون اومد و تا شب هی هی  گفتیم بَد بَخت...چنان با مد و تشدید که انگاری میخواهیم خیلی تا کید کنیم روی این کلمه زیبا...موقع غذا خوردن جای ما روی میز و توی دیسه...ملاغه دست میگیریم وآشپزی میکنیم چه جججججججججججور...انگاری خداییش آشپز دنیا اومدیما!!!!!!!!!!! 

تا مامانی میره توی آپشز خونه فرصتو غنیمت میدونیم وتا میتونیم توی کابینتا فضولی میکنیم..  

وای خدای من...اونقدر زیبا میرصقیم که مایکل جکسون تا مارو دید از ترس اینکه جاشو بگیریم سکته کردو مرد...به همین راحتی!!!!!!!!!  

گاهی وقتا هم نصف شب از خواب بلند میشیمو میگیم دَسسسسسسسسسس  یعنی دست بزنید تا من برصقم 

همین که ازم میپرسند فلانی کجاست..میگم رََََ  َ  َ فت دستمم اشاره میکنم

کلماتی که میگم: 

داخ= داغ 

بابا 

دَ دَ 

جیزززززززززززززززززززز 

اوفففففففففففففف+اشاره انگشت سبابه 

دَس=دست

تا تا=همون تاتا نباتای خودمون 

دَتییییییییییییی=  دالی =دَکی 

 یَفت یا لَف یا رفت 

 

                          نیکان عشق مامان

 

 

راستی یه مامان خیلی تنبلم دارم که رتبه اول جهانی رو توی  آپ کردن وبلاگ داره 

نظرات 9 + ارسال نظر
رضا جمعه 4 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:32 ق.ظ http://castellon.blogsky.com/

سلام نیکان عزیز
به وبلاگ من هم یک سر بزن!!
http://castellon.blogsky.com/

پرگل دوشنبه 7 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:29 ب.ظ

الهی فدای شیرین زبووووووووونییییییییییات بشم مممممن

[ بدون نام ] چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:44 ق.ظ

نیکی جونم سلام . وای خدا پسرت خیلی بزرگ شده و ناز . این روزا سرم خیلی شلوغ شده . ما هفته اینده داریم میریم انکارا برای مصاحبه برامون دعا کن . بهت خبر می دم چی شد .

مریم چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1388 ساعت 01:18 ب.ظ http://maryamheydari.blogfa.com/

وای عزیزم نیکان جون.قربون شیرین زبونیات.به مامان بگو زودتر وبیشتر از تو بنویسه. واسه منم دعا کن نیکان جون من زودی نی نی دار بشم.

لیلا جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:31 ق.ظ http://photoblog.com/youness

وای ماشالله به این گل پسر... ایشالله روز یونس من باشه که اینقدر شیرین و شیطون بشه... از طرف من زیر گلوشو ببون...

مامان و بابای طاها جمعه 11 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:15 ب.ظ http://www.tahakochkolo.blogfa.com

سلام . ممن.ن از اینکه به وبلاگ ما سر زدین . ببخشید که دیر بهتون سر زدم رفته بودم پیش طاها و مامانی اصفهان و آوردمشون شیراز خونه پیش خودم . وای وای من میمیرم واسه این شیرین زبونیهای نیکان . خدا نگهدارش باشه و امیدوارم که همیشه سبز باشین/ بازم به ما سر بزنین

شهره سه‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1388 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام . تو چقدر دیر آاپ میکنی‌. حال پسر گلت چطوره. من آنکارا هستم و تو هتل. صبح امروز کارهای آزمایشگاهی و عکس رو انجام دادیم . فردا هم نوبت دکتر داریم . فعلا همه چıز خوب. آنکارا خیلی‌ سرده. الان هم ساعت ۱۲.۳۴ است اینجا فارسی نوشتن خیلی‌ سخته. من بعدا برات مینوسم.برام دعا کن کارها خوب پیش بره

سلام شهره جون از همینجا دعات میکنم که همه چیز اونطوری پیش بره که به صلاحته عزیزم

آرزوی بهترین روزها و بهترین زندگی را برات دارم

مینا پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:22 ق.ظ http://radinkocholo.persianblog.ir/

سلام نیکی جون
منو ببخش
تو این مدت اخیر نفهمیدم که کی روز شد و کی شب
هم یک کار دانشگاهی عقب افتاده داشتم که باید انجام می دادم
هم از طریق یکی از دوستام با شرکت Oriflame آشنا شدم و درگیر ثبت نام و از این حرف ها بودم
سرکار اومدن و زندگی روزمره هم که جای خودشو داشت
و از همه بدتر این چند روز آخر رادین پسر گلی گلیم مریض شده بود و سه روز سر کار نیومدم و از پسرم مراقبت کردم یک ویروس جدید گرفته بود که خیلی عذاب کشید و از اون بیشتر من خیلی عذاب کشیدم و اذیت شدم ولی خدا رو شکر کمی بهتره
در ضمن این پستت رو همون روزهای اول که گذاشته بودی دیدم فقط فرصت نکردم برات چیزی بنویسم.
پسر خوشگل نازنینت رو ببوس.

خاله هنگامه وسارینا شنبه 19 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:53 ق.ظ

آفرین به عزیز دل خاله قربونت برم پسر باهوش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد