امروز عمو محمد از سربازی مرخصی گرفته بود برای همین مامان و بابا منوبردند
خونه مامان مهری .........بای ..........چه کچل شده!!!........ این عمو!!!.......
من هم تا قیافه عمو محمد رو دیدم حسابی تلسیدم و یه عالمه گریه کردم آخرش مامان و بابا رو مجبور کردم بریم خونه مادر
اونجا خاله مهسا و مادر هی با هم دعبا میکلدند مادر میگفت بدش به من خاله مهسا میگفت بدش به من..من ته دیگه خسته شدم آخه مگه من اسباب بازیم؟.........
این آدم بزرگا چجوریند دیگه؟.....
بعدش دانیال اومد و بعدشم خاله مهناز................... هی هی همشون بغلم کردند.... دیگه خسته شدم و تا می تونستم گریه کردم تا مامان و بابا رو مجبور کردم که بریم...........
آخی یه نفس راحت...........
تا ساعت ۲ بیدار بودم مامی و بابا حسابی خسته شدند بعدش مامان هی هی برام شعر خوند تا خوابیدم.
افرین نیکان خوب شرح میدی
مرسی
الهی من به فدای نیکان