امروز یه خانم و آقا اومدند خونمون که یه نی نی کوشمولو اندازه خود من داشتند که اسمش مدیسا بود............................. مامان و بابا میگفتند اینا عمو علی و خاله نسرین هستند .............اون آقاهه دوست بابایی بودش مدیسا کوشولو فقط 5 روز کوچولو تر ز من بود نمی دونم چرا بابایی میگفت واست خاستگار اومده!!!!!!!!!!!!!!! اخلاقتو خوب کن منهم به حرف بابایی گوش دادم و ابلش خیلی پسر خوبی بودم اما تا که دیدیم مدیساهم گریه میکنه منهم هی هی گریه کردم تا دلم خنک بشه تازه اونم باید بدونه که من صدام ازاون بلندتره
سلام اسم من نیکان اوچولوئه امروز ۳ماه و ۲۱ روزه که به این دنیای قشنگ پا گذاشتم .
یه روز زمستونی که هوا هم زیاد سرد نبود مامانی و بابایی رفتند بیمارستان سعدی اونجا آقای دکتر هنجنی ساعت ۱۲:۴۵ ظهر شیکم مامانو پاره کرد و منو ازتوش بیرون آورد. به خاطر همین اون روز شد قشنگ ترین روز زندگی مامان و بابا
در واقع پارسال یکی از همین روزای قشنگ اردیبهشت بود که خدا منو تو شکم مامانی قرار داد و از روح خودش در من دمید ولی از روز ۲۱ دی ماه سال ۸۷ همه تونستند روی ماهمو ببینند.
از امروز به کمک مامانی میخوام خاطراتمو بنویسم
مامانی میگه گل پسرم یه روزی خودت بزرگ میشی با سواد میشی و میتونی بنویسی